"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می کشد!
خواهرم آیلین و اسرا رو برده باشگاه(ژیمناستیک) ،بابام و هیوام رفتن پیش کارگرا،آخه تقریبا دوماهی میشه شروع کردن به ساخت خونه الانم نمیدونم تو چه مرحله این خونه آرومه منم گفتم تا آرامش دارم بیام از خاطرات خرداد ماه 1400 بنویسم و بعدها بخونمش.
طولانیه
این پستو میخام در تاریخ1/1 /1402 باز کنم
و ببینم تا اونموقع به چیزهایی که خواستم رسیدم یا نه
و ببینم چقد تغییر کردم!! :)
رمزم به کسی نمیدم حالا تا اونوقع اگه زنده موندم عمومیش میکنم
+الان یکم کار دارم ولی آخر شب میام میخونمتون
میخوام اتفاقات شخصی و اجتماعی که تو سال ۹۸ برام افتاد و بشدت تحت تاثیر قرارم داد و آزارم داد و یا خوشحالم کرد رو بنویسم:
#اتفاقات_زندگی_شخصیم:
1.مریضی و تنگ نفس شدن داداش کوچیکم
2.بارون شدید و سیل
3.مریضی مادرم که از استرس داداشم بود
4.مریضی مادر بزرگم
5.خودکشی برادر دوستم
6.نامزدی داداشم
7.سرطانی شدن خاله فاطمم(خاله ناتنیم)
8.مریضی مادرم و کولونسکوپی
9.ماشین خریدن داداش وسطیم
10.رونق تو کسب و کارم
11.نرسیدن به اهدافم
#اتفاقات_زندگی_اجتماعی:
1.سیل تو شهرهای شمالی و لرستان
2.دخترآبی
3.اجازه ورود بانوان ب استادیوم
4.حمله ترکیه به کوردای سوریه
5.زلزله تبریز
6.گرانی بنزین
7.اعتراضات شدید مردم وقطعی اینترنت
8.حادثه تالار مانگه شه و
9.هواپیمای اوکراینی
10.سیل سیستان و بلوچستان
11.فوت شدن تعداد زیادی از مردم کرمان
12.کرونا!!!!!
یه چند وقتیه حال و حوصله ی نوشتن ندارم :) ولی وقتی نوشته های قبلیمو میخونم دوباره حالم میاد سرجاش!!
از هوا بگم اول که بشدتتت سرده (18-) مدارس استان کلا تعطیل شد..یعنی ناجوانمردانه سرده!!
خوب امروز شروع خوبی نداشت...مامان بابام دارن هی سر یه قضیه بحث میکنن بشدت بدم میاد از این رفتارشون،خوب بحثی دعوایی دارید برید یه گوشه حرفاتونو بزنید،یکیشون این سر خونه یکیشون اون سر خونه!!!
صدا ب صدا نمیرسه اینجوری :) رو اعصاب ما راه میرن فقط!!
***
روز پنج شنبه بعد دربی ک مساویم شد تنهایی رفتم بیرون..سر رام رفتم فروشگاه یه خورده خرت و پرت خریدم وسایل کیک اینا بود..کلا 310 تومنی خرج کردم خریدامو ک انجام دادم خواستم دربست بگیرم باید ی مسیری رو میرفتم هوام سرد بود وسایلم دستم بود.یه پسر از کنارم رد شد گفت:روسریتو درس کن!منم بیخیال از کنارش گذشتم بعد دوباره اومد با یه حالتی لاتی و دستوری(!) گفت: اون گوشیتو در بیار شمارمو یادداشت کن
من کلا در اینجور مواقع خیلی مقاومت میکنم و هیچچچچ واکنشی نشون نمیدم اینو مامانم یاد داده!
همینجوری ک میرفتم پسرم میومد دنبالم هوام تاریک بود یکم ترسیدم داشتم تو مغزم آنالیز میکردم که اگه اومدم کنار چ جوری بزنمش صداش در نیاد
که وقتی اومد کنار دیدمش کامل. آقا یه هیکلی داشت دو برابر خودم بعدش یه سبیل کلفت!! دیدم من زورم ب این نمیرسه تنها راه فراره!دو تا پا داشتم دوتام قرض کردم دِ برو ک رفتم
اونم با صدای بلند گفت:آروم برو بخدا کاریت ندارم
رسیدم سر خیابون و سوار بر ماشین برگشتم خونه
+حالا اگه جناب یار بودن هم وسایلمو میدادم بهش هم غیرتی میشد
یه کیک بسکویتی درس کردم که همه خوششون اومد کار خاصیم نداشت کلا!
دیگه این چند روزم اتفاق خاصی نیافتاد. عادی دارن روزام سپری میشن :)
سلام!!
خوب نتیجه ی کار هفتم زیاد موفقیت آمیز نبود
حالا بگم چرا و چ کاری بود!!
یه آقایی یه بار یه سفارش به من داد و منم براش با موفقیت انجام دادم معلمم بودن..هفته ی پیش پیام
داد گفت یه آزمون رتبه بندی داریم برای معلماست شما بلدید انجام بدید؟؟
منم از بابا و داداشم که دبیرن پرسیدم گفتن این آزمونه خیلی مهمه برای معلمای تازه کار و اگه نمره
بگیرن به حقوقشون 300 تا 400 تومن اضاف میشه بعد داداشم گفت اگه میخوای انجام بدی هزینه زیاد
بگو
آقا منم به مشتریم پیام دادم گفتم 100 تومن میگری بعد کمی چونه با 70 تومن راضی شد و گفت به
همکارام معرفیتون میکنم..آقا اون روز من رفتم آرایشگاه برگشتم دیدم تلگرامم هنگ کرده اینقد پیام داده
بودن برای آزمون حدود 90 نفریو قبول کردم مابقی رو ترسیدم نرسم بعد میگفتن هرچند بگید بهتون میدیم
فقط انجام بدید منم جلو طمعمو گرفتم و قبول نکردم!!
خلاصه 90 نفر و نفری 50 تومن و 60 تومن و 70 تومن بودن!!
روز آزمون رسید...تو سه بازه ی 9 تا 10....2تا3....7تا8 !! صبحش 8:30 بیدار شدم تو بازه ی اول 5 نفرو
رسیدم انجام بدم وااای دیگه نگم براتون اینقد تماس میگرفتن و پیام میدادن گوشیم داشت میترکید منم
جواب کسیو نمیدادم!!... بازه ی دومو فکر کردم همون سوالات بازه ی اوله و سریعتر انجام میدم که دیدم
وای سوالات عوض شدن!! هیچی دیگه اون تایمم 2 نفرو انجام دادم...دیگه نگم براتون همه شون منو
خوردن که چرا نزدی برامون دیگه نمیخاد بزنی و اینا
از اون 90 نفر موندن 10 نفر!!! هیچی دیگه تایم سوم اون 10 رو
5تاشو دادم به دوستم و خودمم 5نفرو زدم...وقتیم رفتم ازشون پول
بگیرم میگفتن ما خودمون آزمون دادیم و اینا !!!
خلاصه اینکه زیاد کاسبی نکردم تا باشد دیگه از این کارا نکنم...!!
یعنی روز دوشنبه برام پر استرس ترین و گندترین روز بود
گوشیم 50 تا میس کال داشت اون روز
یه دوستی دارم به اسم ژاله که تو دانشگاه باهم بودیم.یه سالی میشه که تو اینستا یه گروه زدن منم تو اون گروه فقط ژاله رو میشناختم با ساحل که دوست دوران مدرسه ام بود..دیروز تصمیم گرفتیم چند نفرمون بریم بیرون،منم گفتم اوکی میام باهاتون که بیشتر آشنا بشیم.
خلاصه دیروز ساعت 4 رفتیم پارک اینقد مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم که انگار چند ساله همو میشناسیم خیلی خوش گذشت..اولش سیب زمینی سفارش دادیم و بعدش شکلات داغ
هواهم خیلی خیلی سرد بود..اینقد سرگرم حرف زدن بودیم که زمان در رفت از دستمون
ساعت 5.30 بود و هوا تاریک و سرد کسیم تو پارک نبود.
به پیشنهاد سپیده رفتیم شهربازی پارک..اونا سوار تاپ شدن و میخندیدن
منم اولش روم نشد هی تو دلم میگفتم زشته الان چند نفری که اینجا هستن چی فکر میکنن!! که دیگه نتونستم مقاومت کنم گفتم به درک هر چی میگن بگن انرژی دارم باید خالی بشه
و رفتم سوار تاب و سرسره و چرخ و فلک دستیا شدیم و خندیدم اینقد خندیدم که من دیگه از چشام اشک می اومد
دیگه واقعا هوا تاریک شده بود، و پارکم خلوت ساعت 6:10 بود من با تاکسی برگشتم خونه اونام پیاده رفتن سمت خونه
خیلیییی خوب بود خیلی زیاد با اینکه مامانم هی میگفت دیر اومدی دیر اومدی و رو اعصاب بود ولی خوب بود
خالی شدم از انرژی!!
برگشتم خونه آرین اینجا بود و بعد شام و سریال وارش باهاش ریاضی و املا کار کردم!پیشرفتش قابله تحسینه :) دست گلم درد نکنه
الانم داداش بزرگم کلی برگه قران و زبان کلاس هفتم رو آورده براش صحیح کنم
+با داداش وسطیم قهرم سر همین که دیشب دیر اومدم بحثمون شد تا منت کشیم نکنه آشتی نمیکنم باهاش
++12 روزو باید روزه بگیرم 2 روزشو خودم نذر کردم که اگه مامانم کولونوسکوپیش مشکلی نداشته باشه که اون 2 روزو گرفتم تموم شد و 10 روزشم برای ماه رمضونه که قرص میخوردم از امروز استارتشو زدم الانم روزم
+++آقا محسنم جواب رد دادم بهش والا چ مدلیه من اینجا اونم یه شهر دیگه..فقط امیدوارم باز سفارشاشو بده به من
++++اینم عکسامون دیگه خودتون میدونید برای بزرگ نمایی چیکار بنمایید
تو این چند روز همچین اتفاق خاصی نیافتاد برام
1.چهارشنبه(98/9/27) عصرش رفتم حموم و شبم ساعت 10.30 بازی الکلاسیکو بود با داداشام نشستیم بازیو نگاه کردیم..انصافا بازی رئال بهتر بود و گلی که گرت بیل زد و آفساید اعلام کردند...بازی قشنگی بود و لذت بردیم وآخرشم بدون گل تموم شد..شب خوبی بود...تخمه و پفک و چیس خریده بودیم و زدیم به بدن عکسشم میزام آخر پست
تنها چیزه بدی که داشت قبل بازی خواهرم زنگید به بابام که با شوهرش بحثشون شده :( از قدیمم گفتن زن و شووَر دعوا کنن ابلهان باور کنند الان خوبن باهم و آرومن
****************
2.پنج شنبه(98/9/28) صبح بیدار شدم یه کوچولو کار داشتم انجامشون دادم و بعد نهار رفتم باشگاه وزنم شده بود 64.50 و تغییرات انچنانی نکرده بودم..دیگه حوصله ی باشگارو ندارم و موقتا باشگاه رو تعطیل میکنم بعدش رفتم آرایشگاه و صفایی به صورتم دادم
وتمام
****************
3.جمعه(98/9/29) صبح ساعت 8.30 بیدار شدیم و خودمونو آماده کردیم و حدود ساعت 11 رفتیم عروسی..و مراسم بزرگی برگزار کردند همه اونجا بودن فقط خواهرای من نیومده بودن..بدک نبود غذاشونم خیلی خوشمزه بود بدیش این بود نذاشتن کسی عکس بگیره منم فقط از مسیر برگشت یه عکس از طبیعت گرفتم و هوام بشدتتت سرد بود..بعد عروسی شام رفتیم خونه عمو کریمم بعد شام رفتیم خونه عمو حاجیم و بعدش اومدیم خونه خسته و کوفته..آرین برادرزادم حسابی خسته شده بود خونه ی ما خوابش برد
متاسفانه منم کیفه پولم که حاوی30 تومن پول بود خونه ی عمو حاجیم جا گذاشتم قراره دخترعموم یه شب با همسرش بیاد خونمون و برام بیاردش...فقط کاش زود می اومدن دلم پیش کبف پولمه
****************
4.شنبه(98/9/30) صبح ساعت 10 بیدار شدم آرینم شیفت ظهر بود باهاش ریاضی کار کردم و باباش اومد دنبالش و رفت مدرسه..بعد نهارم منم با دوستم دلشاد رفتیم بیرون و غیبت کردیم و قیمت چندتا پالتو رو گرفتیم و تو پارک قدم زدیم و برگشتم خونه..مامی هم دلمه درس کرده بود خوردیم و بعدش آجیل و انار و چایی و تخمه میل نمودیم و بانوی عمارت و نگاه کردیم. فقط خودمون بودیم خواهرام خونه مادر شوهرشون بودن و داداشمم خونه مادرزنش بود..بهتر که نبودن
****************
5.امروزم ساعت 10 بیدار شدم کارامو انجام دادم..الانم میخام برم نمازمو بخونم..کار خاصی دیگه ندارم بعد نهار میخام یکم برنامه نویسی و زبان کار کنم یه میلیون دیگه پول دستم اومد پولم برای ارتودنسیم شد 3 تومن
+دوتا آهنگ کوردی شااااد دانلود کردم دارم میگوشم
++زندگی بر وفق مراده..همه چی آرومه..حال روحی و جسمیمم خوبه
+++تو نماز خوندنم باز تنبل شدم یعنی خااااککک
++++جهت بزرگ نمایی رو عکسا کلیک بنمایید!
خوب میخوام راجب قضایای دندونپزشکیم بنویسم و بعدها که میام اینجا رو میخونم برای خودم بخندم و بفهمم چقد تباه بودم چون این وبلاگ تحت هیچ شرایطی قصد حذف شدن و آپدیت نشدنو نداره :)
خوب از اولش شروع میکنم :) احتمالا طولانی بشه!!
ی روز پنج شنبه ی شهریورماه بود که من از مراسم برادر دوستم(تارا) برگشتم و با دوستم دلشاد که معلمه جهت عوض شدن حال روحیم رفتیم بیرون.بعدش راجب دندونپزشکی که من تازه دیده بودمش براش گفتم..
گفتم:لامصب چشاش ی رنگی داره :) که نگو...
اونم گفت وای دکتر امینی رو میگی؟! این دکتره دوستِ شوهرِ معاون مدرسمونه،قبل عید معاونمون اومد بهم گفت بیاد با دکتر آشنات کنم و این دکتره بشدت قصد ازدواج داره و دنبال یه دختره خوبه که منه بیشعور ردش کردم
من: میگم چرا هی نزدیک در مطبش میشم قصد ازدواجم میره بالا!
دلشاد:سری بعد که خواستی بری منم باهات میام
خلاصه اینکه من رفتم OPG گرفتم از دندونام و نتیجه رو با دوستم بردیم نشون دکتر بدیم.قبلش با دوستم هماهنگ کرده بودیم که الکی بگه دندونم درد میکنه
نوبتمون ک شد من عکسو نشونش دادم
دکتر:دندون شماره 4..5..6 از بالا و از پایین فلان و فلان دندونت پوسیدست :|
منم رو به دوستم گفتم:وای اینجوری که هرچی درمیارم باید خرج دندونم کنم!!
دکترم گفت:ببخشید چیکاره اید شما؟
من:برنامه نویسم :|
بعد دوستم گفت ببخشید میشه دندونای منم یه نگاه بندازید..دکتره که دندوناشو نگاه کرد گفت دندون شماره 5 و6 پوسیدگی سطحی داره(الکی الکی شد واقعی!!)
بعدش اینکه منشیش به هردومون یه نوبت داد و از مطب اومدیم بیرون
دلشاد:وااای من عاشق دکتر شدم :/ دیدی بهم گفت عزیز
من:چه زود!! خنگ به منم گفت عزیز کلا به همه میگه عریز چرب زبونی میکنه..دیدی چشاشو؟؟
خلاصه این دوستِ ما رفت تو اینستا دکترو فالو کرد و دکترم بهش بک داد دکتره به منم درخواست داد که حذفش کردم
والا پیچ کاریه یه دکترو میخام چیکار؟! :)
+ادامشو تو ادامه مطلب مینویسم که فرم وبم بهم نریزه :)
همش دوست دارم خاطراتِ بده سال 97 رو مرور کنم :)
انگار مریضم :(
امروز عمه ی بابام فوت کرد..بابام میگه طفلی چند روز حالش خیلی بده تو چه ماه مبارکیم فوت کرد!!
الانم داشتم فکر میکردم من چطور میمیرم؟!اگه بمیرم چی میشه؟!
اصلا تو این برهه از زندگیم آمادگیه مرگو ندارم :)
اگه کسیو نارحت کرده باشم یا از خودم رنجونده باشمش بعد بمیرم چه بد میشه نه؟! :(
شبِ اول قبر و کفن و دفن و بازگشتمون سمت خدا !!!
+میخام برگردم به پاییز 97 و اتفاقی که افتادو تعریف کنم !
نوشتن چقد خوبه :)
خوب از کجا شروع کنم
اول اینکه پروژم اواخر شهریور ماه تموم شد و لیسانسمو گرفتم
البته بگم هنوز خیلی از دوستام تموم نشدن و این یعنی اینکه یه قدم از اونا جلوم و ده تا قدم از سایر مردم عقبم
ولی بعدش متاسفانه پسر عمومو از دست دادم یه پسر کوچولوی 5 ساله بود که افتاد تو آب استخر و خفه شد این قضیه همه مونو تحت تاثیر قرار داد :(
و دو ماهم مشغول کلاس رانندگی بودم و گواهی ناممو گرفتم بلاخره
یکی دو ماه بعدشم بشدت درگیر کار بودم و با پولی که بدست آوردم خواستم ماشین بخرم که ماشالا قیمتا رفت بالا و چند عدد النگو خریداری نمودم.
************
+صدتا قالب انتخاب کردم که هرکدومو میزدم بلاگفا اخطار میداد تا بلاخره اینو انتخاب کردم بدکم نیست به نظرم
یه هفتس تو اتاقم جلو لپ تاپم نشستم و هی یه نیم ساعتی مشغول پروژم میشم و بعدش
دراز میکشم به سقف خیره میشم..چ مرگمه خودمم نمیدونم
بعد امتحانات دوستم پیام داد که بریم بیرون ولی قبول نکردم یعنی حوصلشو نداشتم
چ به سر زندگی شاد و شنگولم اومده :( !!!
++میخاستم ادامه رو رمز دار کنم ولی دیدم کسی ک نمیخونه بزار باز باشه
یکم نوشتن اینجا حالم خوب میکنه
دلیلشم نمیدونم..حال و حوصله ی اینستا و تلگرامو ندارم
ترجیح میدوم وقتمو اینجا بگذرونم
+نوشتن خاطرات قدیمی همچینم بد نیستا