"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"


ادامه
+ چهارشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۳ 12:9 خانومِ سین :)

ادامه
+ چهارشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۳ 16:0 خانومِ سین :)

ادامه
+ شنبه پنجم خرداد ۱۴۰۳ 23:36 خانومِ سین :)

ادامه
+ دوشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۳ 8:50 خانومِ سین :) |

ادامه
+ سه شنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۳ 8:19 خانومِ سین :) |

ادامه
+ شنبه شانزدهم دی ۱۴۰۲ 23:51 خانومِ سین :)

ادامه
+ جمعه هشتم دی ۱۴۰۲ 11:33 خانومِ سین :)

ادامه
+ شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۲ 16:47 خانومِ سین :)

ادامه
+ جمعه ششم مرداد ۱۴۰۲ 16:34 خانومِ سین :)

ادامه
+ دوشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۲ 1:15 خانومِ سین :)

ادامه
+ پنجشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۲ 7:37 خانومِ سین :)

تصور رویا چقدر قشنگه :)))


ادامه
+ پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۱ 11:1 خانومِ سین :)

اینقدر از اتفاق دیروز خوشحالم و حالم خوبه ک نگم...ممنونم خدایا

ممنونم که قبل از مرگم کاری کردی این اتفاق بیفته..

خدایا واقعا دیگه الان بمیرم ترسی ندارم..


امروز صبح ساعت ۹ و نیم با مامانم رفتم ازمایش دادم برای عمل بینی...فردا جوابش میاد..همونجام نوبت سونو گرفتم برای ۱۶ ام..

بعدش اومدیم خونه یه خانم اومد برای اجرائیه کاراشو انجام دادم..و الانم برم به کارام برسم..

بوس بهت خدااا جونم♥️♥️

+ سه شنبه دهم خرداد ۱۴۰۱ 13:43 خانومِ سین :)

ادامه
+ یکشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۱ 6:23 خانومِ سین :)

ادامه
+ یکشنبه هشتم اسفند ۱۴۰۰ 12:45 خانومِ سین :)

وااای خدایا ممنونم ازت...ممنونم...هرچی بگم کم گفتم...الحمدالله الحمدالله 

از دیروز برف داره میباره و همچنان ادامه داره...یه حال اساسی خدا بهمون داد...بارشا اینقد زیاد بود که بیشتر مسیرا مسدود شدن ولی هیچکی نارحت نیست

همه خوشحالیم..همه مردم خوشحالن...دیگه داشتیم افسردگی میگرفتیم،داشتیم ناامید میشدیم که خدا رحمتشو شامل حالمون کرد..

فکر کنم تا فردا ادامه داره...مدرسه ها هم که تعطیل شده

دیروز رفتم اینستامو بعد مدتها چک کردم همه استوری از برف و قدم زدن با شوهراشون رو گذاشته بودن..چقد حس خوبی داشت :)

امروزم شهرداری مسابقه آدم برفی گذاشته ساعت2 تا5 اگه حوصلم بشه با خان داداشم میرم...البته اگرم کار نداشته باشم...

بیدار که شدم رفتم تو حیاطمون قشنگ چند دقیقه ای تو برفا دراز کشیدم حال کردم

عروس خالم امروز پسرشو بدنیا آورد و رفته خونشون :)

منم نمیدونم چرا پریود نشدم تا الان !!!!

عکسا رو میزارم تا بعدها بیام ببینم و حالشو ببرم...

+جهت بزرگ نمایی رو عکسا کلیک بنمایید! 

        

   

+ دوشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۰ 13:35 خانومِ سین :)

دیروز حدود ساعت های 5 عصر بود بابا اومد گفت :50 تومن بهم بده یه چیز خیلی مهم پیش من داری تا بهمم پولو ندی نمیدمت

حالا منم تمام ترفندارو امتحان کردم نشد ازش بگیرم ناچارا 50تومنو بهش دادم  (هرچند دوساعت بعدش بهم برگردوند)

و اونم بستمو داد و با کمال ناباوری دیدم واو

پاسپورتمه...یعنی به حدی خوشحال شدم اصلا نگم براتون ...حالا میدونمم نمیشه کاری باهاش کرد ولی خب حس خوبی بود

 

+فکر کنم پریود شدمباید برم یه دوش بگیرم وبعدش بیام سراغ ویدیوها،جلسه ی چهاردهمم هنوز..سایت برای انجام سفارشا تا فردا قطعه کاش فردام

درست نشه تا بتونم ویدیوهای آموزشی رو جلو ببرم. و دیگه اینکه آریا و خان داداشم اینجا بودن که فعلا بردش شهره بازی کاش نیاردش از همونجا ببره خونه

مادر زنش پیش مامانش..کارای تعمیراتی خونشون هنوووز تموم نشده اوووف

 

++جوونم اصلا ببینیدش

+ جمعه چهاردهم آبان ۱۴۰۰ 17:46 خانومِ سین :)

دیشب خیلی خوب بود خیلی زیاد ،اینقد که الانم بهش فکر میکنم انرژی میگیرم...خدایا ممنونم

نه عذاب وجدانی دارم نه هیچی...خدایا تو رو خدا کاری کن بهتر بشه لطفا :)

...

دیشب سپیده دوستم پیام داد که تولد الهامه 12ام رستوران رمانو میای؟

منم از بس بخاطر اون قضیه(!) خوشحال بودم همینجوری یه آره گفتم..

فعلا همینجوری مطرحش کردم تو خانواده و بابام  سریع طبق معمول مخالفت کرد..کاش راضی بشه بتونم برم این جور جاها خوبه برام

کمتر فکرم درگیر میشه 

قسمت 11ام ویدیوهای آموزشیمم..برم با قدرت ادامه بدم :)

+ یکشنبه نهم آبان ۱۴۰۰ 23:36 خانومِ سین :)

دیشب بعد از مدت هااااااااااااا سفارشایی که داشتم رو مرتب کردم  تا ساعت 4 شب مشغول بودم

انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد..

خب میخام آموزش ها رو از اول شروع کنم،اتاقمو مرتب کردم،دفتر و خودکار آماده گذاشتم که برم سراغ آموزشا..

سخته از نو شروع کردن ولی من از پسش برمیام :))

 

 

+ شنبه یکم آبان ۱۴۰۰ 16:32 خانومِ سین :)

آقاااا روز چهارشنبه مامان بابام رفتن برای بار دوم واکسن زدن

که متاسفانه باز مامانم حالش بد شد و الانم خوابیده.

امروز صبح ک بیدار شدم مامانم حالش بد بود منم نصف کارامو انجام دادم و رفتم سوپ درس کردم و خونه رو تمیز کردم

بعدش دیگه طاقتم نیاوردم به ب پیام دادم تو اینستاااا...وای اینقد رسمی حرف زد اینقد رسمی حرف زد که اصلا تعجب کردم خودم

بهش گفتم میتونید کمکم کنید ؟گفت:اگه در راستای قانون باشه بله!!!!!!!!! پشمام ریخت با این جملش، اینقد بهم برخورد، یعنی چی آخه؟

بعدش درخواستمو گفتم،اونم شماره موسسه رو داد گفت تماس بگیرید با اونا

هیچی دیگه اینقد نارحت شدم ک فکر کنم اشکمم در اومد..همینجوری داشتم خودمو سرزنش میکردم که دیدم ی اس از ب برام اومده

که وای ببخشید پیج دست ادمین بوده و لطفا باخودم تماس بگیرید .و دوبار زنگ زد بهم جوابشو ندادم

بعد نهار و جمع کردن سفره و شستن ظرفا،زنگ زد دوباره جواب دادم

اولش عذر خواهی کرد و گفت ادمین داداشمه بهش گفتم اگه دوست نزدیک یا کسی پیام داد بهم اطلاع بدن پیاما از طرف من نبوده

منم سرسنگین گفتم باشه بعدش گفت شب باهاتون حرف میزنم الان بیمارستانم،بهتون میگم چبکار کنید،

منم به طعنه گفتم فقط در راستای قانون باشه خندید و حدافظی کردیم و قلبم رفت براش و مامانمم فهمید :))

+ای وای برمن :))

+ جمعه پنجم شهریور ۱۴۰۰ 18:55 خانومِ سین :)

بلاخره شهریور ماهم فرا رسید...

از اول تابستون هی ته دلم یه چیزی میگفت منتظر این ماه باش پره از اتفاقات خوب شهریورماه پارسال که خیلی بد بود امیدوارم امسال جبران بشه

و اما بنویسم از اسکل بودن خودم..یعنی خدایا چقد اسکلم آخه

آقا من یه چند وقتیه ،خیلی وقته یه پیج فیک دارم تو اینستا اصلا نمیدونم برای چی دارمش،یهو دیشب به به سرم زد برم استوری بزارم باهاش

با پیج اصلیم یه استوری گذاشتم،با پیج فیکمم یه استوری، بعد دیدم ب مال خودمو سین کرده مال پیج فیک رو هنوز سین نکرده،آقا منو میگی اینقد خر ذوووووق شدم

اینا هیچی

همون دیشب رفتم الکی فال گرفتم،یه پیج تو اینستا هست فال روزانه میزاره،حالا من اصلاااا به فال اعتقاد ندارم اصلااااااااااا...خلاصه

آقا فال حافظشو خوندم برای ماه تولدم نوشته بود " کسی را دوست دارید صبر پیشه کن با توکل به خدا بهش میرسی" !!

فال ابجدشو خوندم برام حروف ب در اومد!!!

فال دیگه گرفتم نوشته بود " اون هم شما را دوست دارد اما مردد است و میترسد "

آقا ناموسا یکی بره بهش بگه نترس بابا بیا جلو بقران نمیخورمت

+میدونم همه اینا الکیه دل خوش به هیچکدومشون نیستم ولی خدایا تو یه کاری بکن برای دلم :)

++ احتمالا امروزم با مونا برم بیرون یه کم هوا به کلم بخوره!

+ دوشنبه یکم شهریور ۱۴۰۰ 10:2 خانومِ سین :)

سلام :)

امروز نزدیکای غروب داشتم با مامانم حرف میزدیم از گذشته ها که صدای گریه یه بچه اومد از کوچه،گفتم وای آریاست اومدن اینجا..که حدسم درست بود.

خان داداشم  و دو تا پسراش اومدن خونمون،زنِ این داداشم چند وقتیه قهره باهامون نمیدونمم سر چی خداییش آدم عجیب غربیه... بیخیال نمیخام غیبتشو بکنم!!

داشتیم باهم حرف میزدیم ک داداش دومیم با زنش اومدن..بعد سلام و احوالپرسی و اینا زن داداشم تو آشپزخونه یواشکی ب من و مادرم خبر بارداریشو داد و گفت دکتر گفته احتمالا دو قلو باشه...

و من بغلش کردم و بهش تبریک گفتم ،خبر خیلی خوبی بود..هنوزم باورم نمیشه داداشم داره بابا میشه خدایا شکرت

خدایا به خواهرمم این لطفو بکن و خبر بارداریشو بشنویم همین روزا الهی آمین..

خدایا همه مریضا رو شفا بده

+همچنان دوستت دارم بدون آنکه بدانی،همچنان تو رو از خدا برای خودم میخام💔

+ یکشنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۰ 2:8 خانومِ سین :)

این پستو میزارم بمونه یادگار برای سال ها بعد اگه زنده موندم و اگه همه چیو فراموش کردم....

من اصلا آدم ازدواجی نیستم،همیشه فکر میکنم که ازدواج پایان عشقه و ادما صرفا از روی عادته ک کنار هم هستند نه عشق..ازدواج مسئولیت با خودش میاره و منم مسئولیت پذیر نیستم،حقیقتا منو از رسیدن به اهدافم دورتر میکنه...با این طرز تفکر تا حالا ازدواج نکردم و دنبال عشق و عاشقی نبودم..

اما حدود ۱۰ روزه حسی ک دارم داره دیونم میکنه،گاهی خوشحالم از این حسم و گاهی عصبی و کلافه،هربار که ب خودم میادم ساعتا تو فکر فرو رفتم و کنار خودم حسش میکنم..تک تک لحظاتم اونو از خدا میخام..من نسبت به همه مردا شکاکم ولی نسبت به اون اینجوری نیستم،دیگه هیچ پسری چشمو نمیگیره،تمام فکرم شده اون...گاهی وقتا مثل الان به خودم میگم سمیه مگه تو چی داری که اون تورو بخاد،بکش بیرون خودتو بعد یهو میگم نههه خدا بخاد میشه...

امروز به مامانم گفتم،گفتم یه کیس این مدلی هست البته نگفتم دوسش دارم فقط گفتم ی همچین پسری هست ،مامانم از خدا خواسته سریع گفت وای کیس خوبیه از دستش نده خودتو بهش نزدیک کن و شروع کرد ب دعا کردن برام...

و منی ک هیچی از عشق و عاشقی بلد نیستم..

زندگیه پرتکرارم الان همراه شده با حسی که خودمم نمیدونم چیه،قبلنا بهش فکر میکردم ولی این چند روزه حتی یه لحظه هم از فکرم بیرون نمیره...

پرم از تناقض...

ومن تو این لحظه تو رو از خدا برای خودم میخام..

از اول تیر دلم شور شهریور ماهو میزد.نمیدونم چی در انتظارمه!

+ یکشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۰ 2:40 خانومِ سین :)

بعد از 26 سال زندگی کردن و تلاش برای رسیدن به اهدافم بلاخره پا دادم

به گمونم عاشق شدم.....

هوسه یا یه حسِ زودگذره اینارو نمیدونم ولی هرچی که هست حسِ جدیدیه در من

کاش اونم عاشقم میشد...

+ جمعه پانزدهم مرداد ۱۴۰۰ 13:0 خانومِ سین :)

دیگه خسته شدم از بیهوده وقت و رندگیمو هدر دادن

از این تاریخ و این ساعت شروع میکنم برای رسیدن به رویاهام قوی تر از همیشه :)

و شروع کردم....

+ یکشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۰ 8:44 خانومِ سین :) |

#به_وقت_۲۶_سالگی

بح بح تولدم مبارک همتون😁🤭

ی سال دیگه هم گذشت و من خوشحالترینم

تنها حسی ک الان دارم خوشحالیه،

اصلا انگار ن انگار ک ۲۶ سالمه حس میکنم هنوز ۱۸ سالمه😌😁

۲۵ سالگیم پر بود از روزای خوب و بد و فکر کنم روزای خوبش بیشتر بوداا🤭 در هر صورت بازم تولدم مبارک امیدوارم سال دیگه از آلمان براتون پست بزارم...

+همچنان خونه ی خواهرمم :)))

+ جمعه هشتم اسفند ۱۳۹۹ 12:38 خانومِ سین :) |

اسفند دوست داشتنیه منم شروع شد

من عاشق همه فصلها و ماه ها و روزام ولی اسفندو ی جوری خاصی دوست دارم

و بشدت حالم خوبه تو این ماه

از اول اسفند تا 13 فروردین رو خیلی دوست دارم و عاشقشم

.........................................

دیشب شام خونه دایی محمدم دعوت بودیم پاگشای داداشم...بخاطر کرونا مراسم پاگشا خیلی عقب افتاد

خلاصه بگم براتون خیلی خوش گذشت به حدی با دختر داییام خندیدم ک اصلا سردرد گرفتم

تا باشد از این مراسما

فعلن

+ شنبه دوم اسفند ۱۳۹۹ 0:53 خانومِ سین :) |

فردا تولد هیوا داداشمه :) 19 ساله میشه..

کتاب قانون 5 ثانیه رو اینقد بهار ازش گفت و راجبش پست گذاشت ک کنجکاو شدم بخونمش و از دیجی کالا خریدمش به موقع میخونمش :)

این هفته همچین یه جور خاصی شاد بودم الانم که دارم بهش فکر میکنم حس خوبی میگیرم حالا بزار بگم:

دوشنبه شب بی حوصله بودم همینجوری یه استوری گذاشتم،نوشتم جرات یا حقیقت؟!

دوستام هر کدوم ی چیزی میگفتن منم سوال از خودم در میاوردم و میپرسیدم خلاصه اینکه یهوی دیدم بلههههههه

ب ریپلای زده و نوشته بود: " حقیقت،ولی سوالارو تو تل بفرستید برام "

آقا منم 15 سوال از خودم در آوردم،حیف روم نمیشد سوالات +18 بپرسم ازش بعد رفتم تل بهش گفتم بین عدد 1 تا15 دو عدد انتخاب کن

اینم انتخاب کرد

سوالاش این بود:1. بزرگترین ضربه ای که از زندگی خوردی...2. چند بار رل زدی تا حالا!

حالا جوابش:1.فوت والدینم...2رل نداشتم

منم گفتم برو آقا چی چی رو رل نداشتی من باور نمیکنم،بلاخره از زیر زبونش کشیدم بیرون که دوران دانشجویی با دوتا دختر بوده که ب قول خودش رل محسوب نمیشه

(هرچند هنوزم باور نمیکنم) از ساعت یک تا 3:30 شب باهم حرف زدیم و فقط چرت و پرت گفتیم و بهشم گفتم دیگه چت هارو دو طرفه پاک نکنه

خلاصه اینکه مدل حرف زدنش از حالت جمع خارج نمود و جای شما شما میگفت تو،فعل هارو هم جمع نمیبست و اینکه جای بله میگفت جان

ولی من همچنان با حالت جمع باهاش حرف میزدم

+باید برم راجب نحوه ی تبدیل کراش به دوست پسر بیشتر تحقیق کنم

++اینقد کار دارم که فعلا دیدن ویدیوها رو تعطیل کردم

+ جمعه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۹ 23:12 خانومِ سین :) |

حال دلمان خوب است :)

فردا نوبت دکتر چشم گرفتم با داداشم..

همه چیز بر وفق مراد است :)

آهنگ میگوشم و لذت میبرم...

از دیجی کالا دوتا کتاب سفارش دارم و بسی هیجان دارم ک دستم برسه

+ یکشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۹ 17:54 خانومِ سین :) |

از حس خوب دیروزم بگم براتوننن...

دیروز صبح ساعت ده و نیم با خواهرم رفتیم بازار

برای خودم مانتو..ترازو... و دو تا رومانتویی که دوستم لیلا برام درست کرده بود خریدم!

برای خواهرم مانتو و کیف خریدم..

برای مامانم مانتو و پارچه لباس کوردی خریدم

بهترین حس دنیارو داشتم

برگشتم خونه به هیوا هم 500ت دادم ( هیوا روز عید قربان باهم حرف زد و شدیم مثل سابق)

اما از وحید بگم حقیقتا منم بهش حس دارم اینو تو این مدت فهمیدم و اونم دوست دارم زیادم دوسم داره

ولی میترسم خیلی میترسم .....

چ کنم شما بگید :(

عکس مانتو رو مانتوییام 

مانتوم صورتیه هااااا :) تو عکس خوب نیافتاده ولی تن خورش خوبه هااا

 

+خودمو وزن کردم 66 کیلوم قدمم 169

        

 

 

+ دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۹ 13:48 خانومِ سین :) |