"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
دیروز همینجوری ک خیره به سقف بودم مامانم اومدو گفت برای شب خودتو آماده کن میریم خونه ی خواهرت مراسم پاگشاد دخترخالم بود..اولش میخاستم مخالفت کنم ولی برای حال روحیم گفتم شاید خوب باشه...
وقتی رفتیم دیگه همه ی فامیلای مامانم اینا اومده بودن..منم همش با بچه های فامیل بازی میکردم ..یعنی قشنگ مثل یه دختر بچه 2 ساله داشتم باهاشون خاله بازی میکردم ..
حالا ماجرای جالب موقع شام شروع شد.
همگی دور سفره جمع بودیم و مشغول خوردن شام:
پسرداییم که تقریبا 28 سالش بود گفت: من رون مرغ دوست ندارم بخورم!!!
اونورم دخترخالم گفت: محمد بیا سینه ی منو بخور منم رون تو رو میخورم!!!!!!!!!!!!
آقا یه لحظه هممون هنگ کردیم که چرا این داره اینجوری میگه
محمدم نمیدونست چی بگه گفت:نه ممنون
طفلی دخترخالم تا آخر مهمونی حرفی نزد