"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

روز جمعه بیستم  مهرماه 97 بود..

 

 

همه ی فامیل دعوت بودیم خونه باغیه عمو کوچیکم (محمد)که تازه خریده بود!

خونه باغی اطراف جاده #بانه بود یه جای دنج با یه طبیعت وصف ناپذیر.

منم که تازه از شر درس و دانشگاه و پروژه راحت شده بود داشتم از طبیعتِ پاییزی لذت میبردم.

روی یه تپه ی بلند به دور از هیایوی فامیل تنهایی نشسته بودم و با دوربین شکاری اطرافمو نگاه میکردم.صدای قدم هایی رو شنیدم که آهسته سمتم می اومد...حدس میزدم زانا پسرعموی خوشگل و شیطونمه ک اومده منو بترسونه بنابراین واکنشی نشون ندادم..ازقضا هم حدسم درس بود اومد پشت سرم و ی پِـــخ کرد منم الکی گفتم وای چقد ترسیدم..

بغلش کردم و چشای سبز رنگشو بوسیدم گفتم:منو میترسونی جوجه حالا دارم برات

از خنده روده بُر شده بود..

گفتم:زانا میشه چشاتو بدی بهم؟؟آخه خیلی رنگش قشنگه :)

گفت:اگه بدم خودم چیکار کنم؟

گفتم:خوب منم چشامو میدم بهت

گفت:باشه قبول ولی اول باید بیای بازی چون بچه ها بهم میگن تو کوچولویی رام نمیدن تو بازیشون

گفتم:من نوکرتم هستم بدو بریم بازی

...

سفره ی نهار با تمام مخلفات آماده شده بود..همه مشغول خوردن بودن.. ناگفته نماند که فقط فامیلای درجه یک اومده بودن ..مثلا دختر عمه هام و داداشم و خواهرام که متاهل بودن نیومده بودن!

بعد نهار رفتم پیش دختر عمومم دو سالی ازم بزرگتر بود..مشغول حرف زدن بودیم و از عشقش برام میگفت و...

سرگرم گوش دادن به حرفای مریم بودم..صدای زن عمومو شنیدم که میگفت:کسی زانا رو ندیده..رو به بچه ها دیگه گفت پسرا بیایید چای زانا رو هم صدا کنید..

مشغولِ صرف چایی بودیم و عموه بزرگم که بزرگ فامیلم بود از خاطراتِ قدیم میگفت

زن عمومم دیگه او زنِ افسرده ی سابق نبود انگار از زندگی و شوهرش و سه تا پسرش راضی بود.آخه یه مدت یه اتفاقی افتاد که منجر شد تا پای طلاقم برن اما انگار زندگی روی خوششو به خانواده ی عمو محمدم نشون داده بود.

در این میان خبری از زانا نبود.زن عمومم گفت کسی زانا رو ندیده

یکی از بچه ها گفت داشت اون گوشه با توپش بازی میکرد..زن عموم صداش کرد زانا مامان بیا چاییتو بخور...جوابی نشیند بلندتر صدا کرد بازم جوابی نشنید..

عمو محمد:ولش کن خودش میاد تو بلندشو تخمه رو بیار عزیزم!! خوب داداش داشتی میگفتی..

من:زن عمو من میرم میارمش الان...مریم آستین لباسمو کشید گفت:بیا همش دنبال بچه هایی!

منتظر تشکر زن عموم نشدم و رفتم اطراف باغ..صدا کردم زانا خوشگله..چشم عسلی بیا مثل صبح بازی کنیم حوصلم سر رفته!

جوابی نشنیدم برگشتم سمت مهمونا و گفتم نبود.

زن عمو:دانیال پسرم برو دنبال داداشت ببین کجا رفته

زانیار پسر دوم عمو محمدم طفلی یکم شیرین عقله..تا اومدم بشینم سریع اومد پیشم سلام و احوالپرسی کرد کارش همین بود هر نیم ساعت به همه سلام میکرد..کلاس ششم بود اما هیچی بلد نبود بجز نوشتن اسم خودش!!

مدام همه به من میگفتن بهش رو نده دیونست ولی خوب من رو میدادم بهش :)

دانیال اومد گفت مامان زانا رو پیدا نکردم..

بیخیال ادامه ی حرفاشون شدم و گوشیمو برداشتم و رفتم سمت استخر که عکس بگیرم..از آسمون از طبیعتِ بکرش عکس میگرفتم..دیگه کامل از فامیل دور شده بودم و نزدیک استخر شدم..

یه چیزی رو آب بود!! اول ترسیدم ولی جلو رفتم گوشیمو پرت کرد یه طرف و دویدم سمت استخر..لباسا شبیه لباسای زانای چشم خوشگلم بود...

ترسیدم...داد زدم صدام در نمی اومد..از پله ها پایین اومدم داد زدم بابا مادر عمو زانااا...با تمام قوام داد زدم..نمیدونم با چه جرات برگشتم سمت استخر با یه چوب کشیدمش سمت خودم اینبار همه اومده بودن..آوردیمش بیرون..تمام صورتش کبود شده بود..نفس نمیکشید...عموم قفسه سینه شو ماساژ میداد..یکی رفت ماشین بیاره..زن عموم بی هوش افتاده بود یه گوشه..دیگه از اون آرامشه خبری نبود همه نگران و لرزان میدویدن یه سمت ..غوغا شده بود..

اما من آروم یه گوشه وایساده بودم منتظر بودم تا زانا دوباره چشای خوشگلشو باز کنه!!

زانا رو رسوندن بیمارستان زن عموم تا به هوش اومد با پای برهنه دوید سمت جاده کسی نمیتونست جلوشو بگیره...

زانا اعزام شد سنندج..خونه باغی رو با همون وضع رها کرده بودیم و منتظر تماس از یه نفر

پرستاره دوست بابام زنگ زد به بابام گفت:بهترین کار اینه اعضاشو اهدا کنید سکته مغزی کرده و آب تو مغزش رفته و الان تو کماست ثواب داره!

زانا تو 25 مهرماه 97 و تو سن پنج سالگی زندگیش متوقف شد و آسمانی شد!

میگفتن نیم ساعت بیشتر تو آب بود و خفه شد...همش این صحنه میاد جلو چشام که طفلی چقد دست و پا زده بود!!میگفتن چون نفس نفس زده تو آب،آب به مغزش و تک تک سلولاش رسیده!!

روی خوش زندگیه عمو محمدم سه ماه بیشتر دووم نیاورد!

 

+ چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ 17:56 خانومِ سین :) |