"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
اوایل اردیبهشت بود که خونه داییم شام دعوت بودیم جمعه بود و منم فرداش کلاس داشتم ساعت 8
ما و خاله هام و دایی هام همگی مشغول خوردن میوه بودیم..بچه هام داشتن بازی میکردن البته بگم من خودم همبازیشونم بودم ولی برای خوردن میوه ازشون جدا شدم :)
همه مشغول خوردن بودن که یهو صدای جیغشون بلند شد ومام دویدیم سمت پله ها دیدم که پسر داییه اینجانب
آقا آکام کلاس اول تشریف داشتن از پله ها افتاده بود پایین از درد پاش داشت گریه میکرد
دایی:آکام پاتو تکون بده بیبنم نشکسته!
آکام:بابا نمیتونم درد دارم
مامان بزرگ:پسرم ببرش دکتر
آکام:هـــورا هـــورا دیگه فردا نمیرم مدرسه!!!!
فنجول وسط این همه درد فکر چی افتاده بود