"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
صبح ساعت ۹ و نیم بیدار شدم مامان داشت تو اشپزخونه ظرفارو میشست،بیدار شدم و رفتم نزاشتم بشوره بقیه شو.
صورتمو شستم مختارم پیام داد کی بیایم جوابشو دادم و ارایش دیشبم هنوز رو صورتم بود پاک کردم. صبحونه خوردیم.
بابا زنگ زد به ماریا دختر دوستش بیاد دفتر ما برای ثبت،البته خودش رفت دنبالش و بعد اماده شدن،خواهر بزرگمم اومد برای کمک
ساعت ۱۱ رفتم دفتر،م اومده بود دوتا دامادشون و داماد ما و بابامم اومد ثبتو انجام داد و شرط اشتغالم برام نوشت.
همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و برگشتم خونه.
خواهرام ظرفارو شسته بودن،منم گذاشتم سرجاشون.و رفتم سراغ اتاق و شروع کردم به تمیز کاری اونجا.
ی اجراییه هم اومد اونو هم انجام دادم و برگشتم ب ادامه کار.
ساعت ۴ م اومد برای بردن میز و صندلی ک دفترچه و شناسنامه ی منو هم اورد.
بلاخره اسممون رفت پشت شناسنامه هامون😌.
تمیزکاری خونه تموم شد و منچ بازی کردیم با بچه ها،بعدش م پیام داد برای خودش حلقه ی نقره خریده بود.
شبش م برام ۲ تمن فرستاد گفت بابت خرجای شخصیت.تشکر کردم ازش.
و تمام شد و رسما و شرعا بنده متاهل و متعهد شدم به جناب آقای م.
خدایا عاقبت به خیرمون کن.الهی آمین