"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
امروز خونه بابام بودم و میم طبق معمول نیومد.
بعد از ناهار حدودای ساعت ۶ رفتیم بیرون و بلال خوردیم میم هم اومد باهامون.
خوش گذشت.
الان ک خونم،دو روز پیش خونه رو کامل جارو کشیدم و تمیز کردم دیروزم بالکن و حمام و دستشویی رو شستم و خودمم حموم کردم.
دیگه امروزو استراحت دادم به خودم.
میم رفته پیش مهدی دوستش ظاهرا با موتور میخوان دور دور کنند.
منم میخوام کتاب چهار اثر رو بخونم.
دو تا مقاله هم دارم باید انجامش بدم.
میم فردا میره بانه و انشالا دست پر برمیگرده.
توکل به خدا.
خواهرم همچنان خونه بابامه و رو تصمیمش برای جدایی مصممه.
دیشب شام خونه خواهر دومیش دعوت بودیم،وقتی رفتیم همسرش و پسرش خونه نبودن و رفته بودن روستای پدریش😂 جالبه آقا مهمون دعوت کرده خودشم خونه نیست،کلا این طایفه خیلی عجیبن خیلی زیاد.
دیروز بلاخره تو اینستا به کژال پیام دادم و باهاش در مورد اون شب و بازی جرات حقیقت حرف زدم و کلی عذر خواهی کردم.
اونم تو جواب گفت اصلا ما نارحت نشدیم و از این حرفا .
فالورای میم ۱۲۶ نفر بودن ک متاسفانه شدن ۱۲۴ نفر🥲