"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

لعنت به روز و زندگیی که صبحش اینجوری شروع بشه....

بشدت نارحت و عصبانیم...دلم میخواد برم یه جایی داد بزنم تا آروم شم! ولی فقط میتونم سکوت کنم و نظاره گر باشم.....

صبح داداش کوچیکم بیدار شده حالت تهوع داشت بابام بردش درمانگاه نزدیک خونمون سه تا آمپول بهش

زدن و اومد خونه خوابید..ساعت 11 امتحان فیزیک داشت گفت نمیرم سر جلسه...ار اونجاییم که داییم

مدیر مدرسه شونه مامانم گفت بهش میزنگم میگم نمیاد..منم گفتم بسه بابا از اون روزی که دایی شده

مدیرش یه روز درمیون میزنگید میگید نمیاد مریضه..نمیاد میگه معلممون خوب نیست..جلو دایی اینقد

سبکمون نکن..داد زدم سرش گفتم نخوندی تنبلی کردی الانم ما باید خودمونو سبک کنیم که آقا نمیاد

الکی خودتو زدی به مریضی..

بهش برخورد رفت..ساعت 12 برگشت گفت ورقه رو سفید تحویل دادم..و خوابید..

یه برنامه ی مزخرفی داره که شبا تا صبح نمیخوابه درس میخونه بعد روزا میخوابه!!!!!!! هزار بار بهش

گفتم برنامتو عوض کن ولی گوش نمیده به حرفم...

خودمم پریودم الان قرص خوردم تا دردم شروع نشه!!!!!!! رفتم دستشویی درش یخ بسته بود اینقد هوا

سرده منم محکم درو بستم شیشه اش شکست . خدا رحم کرد نخورد به جاییم ..بابام اومد درستش کرد..

بدتر از همه ی اینا قضیه ی هواپیمایی بود که مفت مفت این همه نخبه رو کشتن..یه خانواده ی دکتر

سقزی هم تو هواپیما بود ...و امروز و فردا مراسمه ختمشه

اینقد کار دارم امروز که حال ندارم انجامشون بده اه چ روز گندی!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعدا نوشت:

میگم کلا امروز روز من نبوداااا

تازه داشتم گرم میشدم تو کارم ساعت 8 صدای آیفون اومد دیدم عمه ام و شوهرش و پسرش و

عروسش اومدن خونمون...کلا خانواده ی بابام عادت دارن بدون هماهنگی سرزده بیان اه

مجبور شدم کارمو بیخیال شم برم پیششون..با حالیم که داشتم کلی میوه شستم و چایی و تخمه

آخرشم کارم موند واسه فردا..قرار بود امروز تمومش کنم فردارو اختصاص بدم به ویدیوی آموزشی ولی

زرشکککککک!!

الانم میرم شام با داداشم نیمرو کوفت کنم

خودمو برای فردا شارژ میکنم امروزم به جهنممم!!

+ شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۸ 13:3 خانومِ سین :) |