"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
امروز صبح رفتم دفتر ی عقد،ی طلاق و دوتا رونوشت انجام دادم.
فرداشب خونه پدر شوهرم دعوتن شام.
بعد دفتر ناهار،رفتم آرایشگاه با م،اصلاح کردم و موهامو چتری زدم،نرمین خانم بهم تبریک گفت و حرف زدیم .
ارایشگاه بودم ک م برام یک و پانصد ریخت تشکر کردم ازش،اومد دنبالم تا موهامو دید اینقدر خوشحال شد اینقدر خوشش اومد ک حد نداشت.رفتیم دور دور ،قهوه خوردیم و حرف زدیم و ساعت ی ربع به ۷ اومدم خونه.
داداش دومی زنگید خبر داد ک زمینو فردخته ۸۵۵ تومن کلی خوشحال شدم و تو دلم خدارو شکر کردم.
بعدش قراره حساب کتاب کنیم،شام خوردیم و من مشغول پاک کردن و خوردن کردن گوجه ها شدم،ک خبر دار شدم مادر دوستم مهتاب فوت کرده شوکه شدم،خیلی زیاد نارحت شدم.
تو اینستام به دوستم پیام دادم،ژاله گفت بریم مراسم ختمش ساعت ۱۱ فردا.
به م گفتم،گفت خودم میام دنبالت.
الان نارحتم ژاله رو چ کنم،نمیخامم مختارو ببینه. اه🥺😑.
اوینم پیام داد ک منم میام.عقدم داریم فردا
انشالا به خیر بگذره