"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

امروز صبح ک بیدار شدم ساعت ده و نیم بیدار شدم چون شبش دیر خوابیدم و با م دعوا داشتیم تا آشتی کردیم طول کشید.

بعدش صبحونه نخوردم،شروع کردم ب درست کردن عدس پلو و سوپ.

وسط غذا درست کردن بابا زنگ زد ک برم اجرائیه صادر کنم،مشغول انجامش بودم ک اومدن برای رونوشت اونو هم انجام دادم و برگشتم خونه.

قبلشم م پیام داد ک میخاد برام کادو بخره پرسید چی دوست داری،گفتم پارچه بخر برام برای مجلسی،دفتر مشغول کار بودم ک هی زنگ میزد چ رنگی باشه نتونستم ج بدم خودش ی رنگ انتخاب کرده بود.

غذا رو اماده کردم مامانمم خونه رو تمیز کرد و برگه های داداشو کامل تصحیح کردم،خودشم اومد،ناهارو خوردیم و ظرفارو شستم

و اماده شدم با منا رفتم بیرون بدون اینکه به همسرم بگم!!!!

تو مسیر با منا ک میرفتیم بهروزو دیدم از دور،چندبار با دوستم رد شدیم از جلو مغازش ولی همش سرش پایین بود. بار آخر ک دور شدیم ی بار دیگه برگشتیم و اینبار ی نگاه کرد نمیدونم شناخت منو یا نه. دیگه رفتیم مابقی مسیر رو.

و تو کافه کو نشسته بودیم ک م زنگ زد ج ندادم. میترسیدم ج بدم .

۲۵۸ تومن خرجمون شد من پرداخت کردم بابت شیرینی.

این سریم از رابطمون ک گفتم منا مثل قبل دپ شد میگفت منم باید دنبال کیس ازدواج باشم و اینا .ادم دیگه حسادت طرفو درک میکنه.

به هرحال ساعت ۶ برگشتم خونه و کرایه تاکسیم من حساب کردم ۴۰ تومن شد.

سرکوچه ک رسیدم زنگ زد دوباره گفت کجایی،گفتم دفتر بودم دارم برمیگردم خونه،گفت عه پس چرا از بالا اومدی،اینو گفت پشمام ریخت

گفتم اخه رفتم خیاطی و قبول کرد.حس کردم فهمیده قضیه رو به روم نمیاره.خدا به خیر کنه.

راجب به خرید وسایل حرف زدیم و شب شام خوردیم و خیلی خسته بودم ی کم خوابیدم کمک مامانمم نکردم.بعدش ی کارنامه وارد کردم و تمام.

قراره فردا ب بهانه باشگاه برم پیشش،دلم تنگه براش.

نمیخام به بهروز فکر کنم ولی....

خدایا کمکم کن.

+ چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۲ 23:29 خانومِ سین :) |