"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
صبح ساعت ۹ بیدار شدم و رفتم دفتر ی مورد عقد داشتیم انجامش دادم و اومدم خونه.
بعدش داداش دومی زنگ زد که اقارضا دامادمون رفته پیش داییام راجب زمین.ی کم سر این موضوع بحث شد
و بعدش آماده شدیم رفتیم سمت بوکان.
کبابی البرز حدود ۱۲۵۰ خرجمون شد کباب و جگر سفارش دادیم.
بعدش برای خوندن نماز رفتیم ی روستا ب اسم حمامیان تا وقتی رسیدیم اونا من از پنجره سرنو کشیدیم بیرون الکی چرت و پرت میگفتم و کلی خندیدیم.
بعد نماز خوندن بابا و مامان.رفتیم یه جایی نشستیم و چایی خوردیم و بابا ی مقدار موز خرید.
ساعت ۵ نشده بود رسیدیم خونه.خوش گذشت بد نبود
بحث دوباره شروع سر اینکه داماد دومی رفته پیش دوتا از داییام و دایی حسنمو تهدید کرده ک میکشدش چرا؟؟چون سرشو کلاه گذاشتن حالا بیا به این نفهم بفهمون که اینجوری نیست.
خلاصه مامان زنگید به داییم و ازش عذر خواهی کرد.
و منم نشستم پای سیستم،از وقتی کامیپوترو بردیم دفتر من با لپ و تاپم کار میکنم و میز قدیمی رو اوردم بالا یه پرچسبم براش خریدم جاهایی ک پرزاش می ریخت خواهرم چسپوند و درستش کرد،از هیچی بهتره.
اخرای شب مختار پیام داد ی کم حرف زدیم داشتم خامش میکردم که حرفارو از حالت رسمی بیاره بیرون و موفقم شدم و اعتراف کرد دوسم داره زیاد وللییی تهش اومد گفت من میرستم واسه همین تا از تو مطمئن نشم خودمو نشون نمیدم این حرفش بهم برخورد و سر همین دعوامون شد و باعث شد تا ساعت ۳ حرف بزنیم و خودشم وسط چت رفت.