"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
بارون شدیدی میباره،رعد و برق های وحشتناک..مادرمو از خواب بیدار کرد
من و خواهرم و داداش کوچیکه مشغول کاریم اونا تو اون یکی اتاقن من تو اتاق خودمم.
امروز با دوشتم "د" رفتم بیرون باماشینیش حرف زدیم و خندیدم یه ساعتی بیشتر بیرون نبودیم برگشتم.
فردا شاید با یکی دیگه از دوستام برم بیرون.