"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

بارون شدیدی میباره،رعد و برق های وحشتناک..مادرمو از خواب بیدار کرد

من و خواهرم و داداش کوچیکه مشغول کاریم اونا تو اون یکی اتاقن من تو اتاق خودمم.

امروز با دوشتم "د" رفتم بیرون باماشینیش حرف زدیم و خندیدم یه ساعتی بیشتر بیرون نبودیم برگشتم.

فردا شاید با یکی دیگه از دوستام برم بیرون.

+ یکشنبه یکم آبان ۱۴۰۱ 1:22 خانومِ سین :)