"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
دیروز ساعت 15:56 رفتم اتاق عمل...یه اقا پرستار خیلی مهربون باهام بود..تو آسانسور بهش گفتم،بعد اینکه به هوش اومدم لطفا خودت مواظبم باش چرت و پرتی گفتم نزار کسی بفهمه،اونم گفت از ریکاوری بیرونت نمیارم تا کامل کامل به هوش بیای..حقیقتا میترسیدم از حسم و دلتنگیام بگم..
منو تحویل اتاق عمل داد..بردنم ی اتاق یه امپول زدن تو جای سرمم و بعدش هیچی یادم نمیاد تا وقتی ب خودم اومدم بینیم پانسمان داشت ،معده درد داشتم و به تکنسین میگفتم تو رو خدا دستمو ول نکن اونم میگفت اخه من کار دارم..یه خانم کنار بودم اونم تازه بهوش اومده بود دستمو محکم گرفت..بعد ی ربع اونو بردن بخش بستری...من به تکنسینه دوباره گفتم دستمو بگیر گفت اذیت نکن دیگه بیا ما بازی میکنیم توهم حدس بزن...یه ربع گذشت پرستاره اومد دنبالم گفت دیدی گذاشتم قشنگ سرحال بشی،دستشو محکم گرفتم گفتم تنهام نزار لطفا...
رفتیم بخش بستری،مامانم و داداشم بودن،مامانم تا منو دید شروع کرد ب گریه کردن،تمام تلاشمو کردم اه و ناله نکنم و دردمو تحمل کنم ک موفق هم بودم،ی آبمیوه خوردم،دیدن حالم خوبه ترخیصم کردن و برگشتیم خونه..
بابام قهره باهام هنوز...
کارای منو داداش کوچیکم انجام میده...به گمونم پریودم..
دردش قابل تحمله فقط اینکه از راه دهن نفس کشیدن ی کم سخته و اینکه نباید ب پهلو بخوابم...
امیدوارم خوب در اومده باشه🥺