"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

از استرس زیاد خوابم نمیبره...

رفتیم خونه خواهرم،قرار بود تو مسیر یه جا بشینیم و صبحونه بخوریم ولی نمیدونم چرا بابا لج کرد تا خونه خواهرم نایستاد.

بحز خانواده خان داداشم،همگی بودیم،صبحونه خونه خواهرم خوردیم.و من جیرانو نگاه کردم و بعدش نهار و حرف و حرف و بعدش اومدیم خونه..روز خوبی بود.باعث شد کمتر بهش فکر کنم..

اونجا منشی دکتره بهم زنگ زد گفت ساعت ۱۰ مطب باش و از ساعت ۱۲ چیزی نخور.

برگشتیم خونه من رفتم دوش گرفتم و موهامو سشوار کردم و یه کم سفارشارو  مرتب کردم.گرسنمه ولی خب تحمل میکنم.

امیدوارم هیچکسی این حال الانمو تجربه نکنه..دلتنگیش یه طرف ...استرس واکنش فردای بابام یه طرف..

خدایا خودت بهم کمک کن لطفااااااااااااا

+ شنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۱ 2:41 خانومِ سین :)