"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

امروز  که بیدار شدم  ساعت 10 و نیم،شاد و خوشحال با خودم گفتم:"خبببب دختر امروز که تعطیله و سفارشیم نداری پس بشین و به دانشت بی افزا..."

در حال افزاییدن به دانشم شدم تا حدود ساعت 3 ظهر،بعدش رفتم نهار و شستن ظرفا و...

خواهرم و بچه هاش هنوز اینجان و قراره فردا با مادرم شربت زردآلو (قیسی) درست کنن...خب من نوبت آرایشگاه داشتم ساعت7 

آماااا

طبق رزومه ای که دارم آرامش و سکوت در زندگی من معنا ندارد...به همین منظور برادر زادهامم اومدن و آریا کوچولو که بیش از حد بیش فعاله خونه رو هم ریختن و اعصابم برای من نذاشتن..یعنی چهارتایی یه جوری خونه رو بهم ریختن انگار بمب منفجر شده..

خلاصه من رفتم آرایشگاه خانمه موهامو دید گفت کراتینی ک قبلا انجام دادی موادش فیک بوده و موهات موخوره و ریزش داره فردا ساعت 10 بیا سالن خودم برات درستش میکنم.حالا میدونم اینم الکی میگه هاااا چون قبلیه هم همینو میگفت،متنها این خانم رو آقایی که وسایل آرایشیامو میخرم ازش بهم معرفی کرد..یه کم قابل اعتمادتره نسبت به قبلی...

برگشتم خونه،همچنان آشفته و پر سر و صدا و منم ناچارم به تحمل کردنشون ،هنوز خان داداشم نرفته ...

باید برم حموم،فردام برم آرایشگاه موهامو درس کنم...

حقیقتا برای منی که عاشق آرامش و تنهایی و سکوتم این همه شلوغی خیلی سخت و آزار دهندست...سختر از تمام اینا حال آریاست هربار که میبینمش جیگرم آتش میگیره...خدایااا لطفا نظری....

بلاخره دندانپزشکِ بیشعور پیام داد برای 23ام ساعت 1 ظهر،یعنی برای هفت پشتم بسمه،کلا بیشعور و احمق باشم اگه دوباره برم پیش این آدمِ بدقولِ خر

+ دوشنبه بیستم تیر ۱۴۰۱ 0:35 خانومِ سین :)