"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
الان که دارم این پستو مینویسم گوشه اتاقم دراز کشیدمهمه جا ساکته..مامانم خوابیده.داداشمم درس میخونه..بابامم رفته روستا خونه ی عموهام.
از روز چهارشنبه بگم که هوا یه کم بهتر شده بود و مامانم شروع کرد به تمیزکاری خونه و منم فقط اتاق خودمو جارو زدم،بعد نهار من رفتم ارایشگاه،موهامو چتری زدم و بعد یه ماه و اندی ابروهامو زدم..بعدش مامان رفت خونه داداشم و با ابجی بزرگم کل خونه ی داداشمو تمیز کردن..تورو خدا شانس زن داداشمو ببین،بخدا هیچ مادرشوهر و خواهرشوهری مثل ابجی و مامان من نیستن..ساعت ۲ شب تمیزکاری تموم شده،عروسمونم دست به سیاه و سفید نزده همش الکی سرشو با بچش گرم کرده..حالا والا منم الکی نرفتم موندم خونمون،دلم نمیخاست برم نوکری اونو بکنمنشستم تو خونه سفارشایی ک داشتم و انجام دادم و حموم کردم..
خلاصه شبش مامانم خونه ابجی بزرگم موند چون دامادمون رفته بود تبریز پیش عمش!
پنج شنبه، مامان بعد اومدن از خونه مامانبزرگم،نهار خوردیم و رفتیم خونه همون داداشم ،چون مامانبزرگم و سه تا زن داییم اومده بودن به هانیسا خانم سر بزنن..اونجا من بساط پذیرایی رو اماده کردم و هی میرفتم و میومدم باز زن داداش خانمم خودشو با مهمونا و بچه گرم کرده بود..بیخیال مهم نیست!
دیگه اینکه نگران آریام..هر روز براش دعا میکنم خدایا لطفا...
تو خودمم یه حس خوب رو تقویت دادم اینکه دیگه وابسته نباشم،و این حس باعث شده خیلی راحتر زندگی کنم..خیلی خوبه این..فکر کنم چون شروع کردم به دوست داشتن خودم این حسم تقویت شده...
خدایااااا شکرت♥️♥️