"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

خب دیروز بهش پیام دادم اینقد با محبت جوابمو داد که خودم هنگ کردم،گلایه کردم که چرا دیر جواب میدی گفت:دفتر سرم شلوغه،خودمم سرما خوردم و حال بابامم که خوب نیست...و از داروهاش برام عکس فرستاد..منم امروز ویس دادم سعی کردم کمی عشوه گری کنم ولی خب بزار با خودم رو راست باشم دلش پیشم نیست،و گرنه.....

تو این جور مواقع که کاری ازم برنمیاد میرم دعا میکنم....الان حس خاصی نسبت به هیچکی ندارم و فقط میخام رو کارم تمرکز کنم ولی یه جورایی حس میکنم از پس اهدافم برنمیام...خیلی سخته برام...

کاش درونگرا نبودم و میتونستم با یکی اینقدر حرف برنم تا خالی شم و اون یه نفرم بهم امید بده...حس میکنم دیره دیگه تو این سن برایرسیدن به هدفام :|

هانیسا خانمم باز زردی داره و امروز دوباره باید بستری بشه!!

یه مطلبی بگم:

اون روزی که من رفتم بیمارستان پیش زن داداشم بمونم...من راجب کراشم که همین آقای وکیل بود شوخی شوخی با دوستم حرف زدم..و این دوستمم رفت بود به چند نفری گفته بود که خودش تو حرفاش سوتی داد...اون میدونه من درونگرام و حرف زدن برام سخته ،نباید اینکارو میکرد،سری قبلم که گفتم رو فلانی کراشم به دوست دیگش گفته بود...منم عصبی شدم و دعواش کردم و الان تقریبا دو هفته است هیچ حرفی نمیزنیم باهم ..به جهنممممم :)

من کلا دوتا دوست بیشتر ندارم که خیلی صمیمی باشیم باهم، اونم من باز با اونا صمیمی نیستم اونان که بامن صمیمین..حالا یکیشون که رفت مونده مونا جونی :)

+ یکشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ 14:15 خانومِ سین :)