"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
یه کارایی رو از خدا میخام که گاهی اینقدر دیر بهم میده که دیگه حسی بهش ندارم :))
حال و احوالم نامعلومه...خوب نیستم،راضی نیستم از زندگیم...انگار اسیرم....حال یک زندانی ابد رو دارم که هیچ امیدی نداره تو زندگیش!!
دیروز مامان کوفته تابه ای و برنج آماده کرد اونم با زبون روزه ،من و خواهرمم سالاد فصل رو آماده کردیم..خیلی خسته شده بودم خیلی زیاد..
از ساعت 2 ظهر شروع کردم به شستش وسایل سالاد تا ساعت 4 و بعدش خورد کردن و .... از پا در اومدم..
به هرحال همگی ساعت 8 و نیم آماده شدیم و رفتیم خونه داداشم...چون زن داداشم سزارین کرده بود نمیتونست بیاد اینجا و خونه ی مام پله زیاد داره نیومد و این شد ما غذاها رو بردیم اونجا..
هر موقع هرجا با زن داداش بزرگم هم مجلس میشم تا یه هفته من غمگین و افسرده میشم...بخاطر زندگی خان داداشم،طفلی خان داداشم و دو تا پسراش چی میکشن از دست این بشر، یه جورایی انگار آریا برادرزادم که4 سالشه یه کم مشکل داره،چون تا این سن نمیتونه حرف برنه و بیش از حدم شلوغ و غیرقابل کنترله...خیلی نگرانشم..
به هرحال دیشب برادر زاده جدیدمو اسمشو هانیسا خانم گذاشتیم و تمام :)
+خستم