"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
خــــــــــــــــوب!!!
مامانی خدارو شکر خیلی زود برگشت خونه ساعت هشت شب :) و اینکه گفتن ارومیه نرفتن،به جاش داییم تعریف یه دکتره مهابادی رو شنیده بود که تصمیم گرفتن برن اونجا..دکتره هم بعد عکس و MRI و اینا میگه که مادربزرگم دیسک داره و چون سنشم بالای 50 ساله عملش نمیکنه و براش دارو تجویز کرد...امیدوارم مامانیم زودتر خوب بشه
اما صبح وقتی مادرم رفت،خواهر گل و گلابم اومد خونمون و برامون شام آماده کرد و شب با شوهر گرامش رفتن..یعنی داشتن به همچبن خواهری که درکش اینقد بالاست و میفهمه من از آشپزی بیزارم یه نعمته
خوب ناگفته نماند منم تصمیم دارم دیگه تابستون خودم آشپزی کنم کلا همه کار میکنم تو خونه اِلا آشپزی..خوابگام بودم همین جوری بود..البته آشپزیم همچین کار سختی نیستااا همش همه چیو باهم قاطی میکنی و نیم ساعت یه بار هم میزنی ته نگیره
ولی خو خوشم نمیاد..و از جمله کارایی که ازش بدم میاد ولی باید یاد بگیرم..شاید با یاد گرفتنش یکم از وابستگیم به مادرم کم بشه
+بارسام که قهرمان جام حذفی نشد و با داداشم کلی کـَل کـَل کردیم امشب...اون طرفدار بارساست اخه آخرشم زیادی داشت حرف میزد نشوندمش سر درس و مشقش..وای از این دهه هشتادیا
++هیچی دیگه!