"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
صبح ساعت ۹ با هزار مکافات و بدبختی و غر غر کردن تو دل خودم بیدار شدم...
ساعت ده و نیم اومدیم خونه مامان بزرگم،شروع ب تمیز کاری کردیم با زن داییم..ساعت حدود یک شد و زن داییم رفت خونه خودشون
مامانمم نهارو همون دیشب خونمون اماده کرده بود..اوردیم اینجا خوردیم...
الان فقط راهرو مونده که فعلا مامانم و مامان بزرگم خوابیدن...منم دارم به آیندی نامعلومم فکر میکنم..
همین :)