"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

امروز صبح پیام داده بود بابت تشکر از کادوها،دیجی کالامو چک کردم دیدم رسیده دستش،پیامشو سین نکردم..

امروز مجددا دوست بابام زنگ زد گفت: یه مورد دیگه طلاق هست دخترتو بیار ک با دخترم باهم تو سامانه ثبتش کنن،حالا انگار منو اسکل اینا تصور کردن،بابااااا همون بار اولم زیادی بود اومدم...ولی به احترام بابام گفتم باشه و رفتم...

صیغه طلاقو ک خواست بخونه دختر و پسر یه جوری گریه کردن که دلم کباب شد هنوز اشکای پسره جلو چشامه،دختره تو بغل مادرشوهر زجه میزد ولی خب لابد صلاح دونستن ک طلاق بگیرن...امیدوارم خدا ی کاری کنه دوباره پیش هم برگردن...

اومدیم خونه و بعد نهار مامانم خوابید و منم مشغول کارام بودم..که داداش دومی زنگ زد گفت مادر زنم اینا میان اینجا شمام بیاید برای شام دلمه اورده مادرزنم،مامان و بابام رفتن اونجا 

من و داداش کوچیکه خونه موندیم و کباب زدیم بر بدن و تمام...

+تو جام دراز کشیدم و دارم ب چندماه پیشم فکر میکنم اونموقع ی عاشق خسته بودم چی شد ک اینجور شد واقعا ؟!همش برام سواله!

فکر کنم شاید چون اینقد جلو این حسو گرفتم و تکذیبش کردم و نزاشتم فوران کنه و اینقد به خودم گفتم محاله بهم رسیدنمون ک الان اینجوری شدم :)

+ جمعه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۰ 2:25 خانومِ سین :)