"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
امروز صبح آقاهه اومد و گاز جدید برامون نصب کرد تا گاز آماده شد و مامانم نهار آماده کرد شد ساعت 3و نیم،با خان داداشم و داداش کوچیکه نهارمونو خوردیم وسفره رو جمع کردم و ناگفته نماند که آشپزخونه خیلی بهم ریخته بود و چون منم نوبت دکتر چشم داشتم با داداش وسطیه:) نتونستم کمک کنم
رفتیم معاینه چشم،چشای منو دکتر گفت مشکلی نداره ولی ظاهرا مال داداشم و زنش یه کوچولو ضعیفه که گفت نیازی به عینک و اینا نیست،بعدش رفتیم دور دور با ماشین و حدود ساعت 6 و نیم برگشتیم ،وقتی برگشتم دیدم برادرزادهام اینجان و جناب آریا خان کلیییییی مامانمو اذیت کرده مامانم با دهن روزه حسابی خسته شد خیلی دلم براش سوخت،که خداروشکر() خان داداشم اومد دنبالشون و رفتن،شام خوردیم و کمک مامانم کردم و اومدم سرکارام...
یه جور عجیبی بی حوصلم،غمگینم...دلم میخاد سریع زمان بگذره و من خودمو اونجایی که دلم میخاد ببینم دیگه حال تلاش کردن و دست و پا زدنو ندارم
+عاشق این روزا از سال هستم..شاید این هوا و نزدیک شدن به عید بتونه یه کم حالمو تغییر بده و شایدم یه پیام کوچک از اونی که میخام!!!
++آهنگ شاه بیت از مسیح رو گوش میدم :)
+++امشب بازی رئال و پاریسن ژرمنه، کاش رئال ببره با اینکه دیوانه وار راموس رو دوست دارم !
بعدا نوشت( ساعت 2و 10 دقیقه ی بامداد):
بازی یه ربعه تموم شد و امباپه ی بیشعور ثانیه های آخر وقت اضافه گل زد و رئال باخت :(