"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
همونجوری که حدس میزدم مامان مریض شد..کل امروزو بیحال بود و خوابید، منم سفارش امتحانی که داشتمو انجام دادم ساعت 10 صبح تا 11
بعدش شیر و قهوه خوردم(این ترکیبو از یه بلاگر یاد گرفته بودم قبلا حالا جدیدا امتحان کردم )بعدش برای نهار ماکارونی درس کردم که دستم درد نکنه خیلی عالی شده بود
بعد نهار آبجیم رفته بود دندون پرشکی دختراشو آورد اینجا با اونا سرگرم بودم شامم اینجا بودن و ساعت 12 رفتن.
مامان بهتره اگه فردا پا نشه کل خونه رو تمیز کنه بهترم میشه :)) احتمالا برای فردا کار زیاد دارم..
اون معلمه که گفتم کورده هی پیام میده، یه ساعت پیش پیام داده که نمرات دانش آموزامو تو سایت وارد میکنید گفتم آره و زنگ زد بهم فکر کن ساعت 1شب :|
بعدش گفتم: از لیست نمراتت عکس بگیر برام خودم وارد مکینم میگه: نهههههه خودم میخونم برات آقااااا دیگه شروع کرد ب خوندن یعنی 50 دقیقه فقط فک زد
خدایااااااااااااا مخم پوکید اووووف
+الانم برم مسواک بزنم و بخوابم...
++پرم از انرژی منفی و حقیقتا خستم از زندگی فقط دارم خودمو میزنم به کوچه علی چپ که مثل پارسال دچار افسردگیه بعد زایمان نشم!!(بی مزه)