"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
کارای خونه تکونی دیشب رسما تموم شد...
الان مامان مشغول تمیز کردن زیرزمینه..نهار نخوردیم هنوز،بابام رفته یه مراسم عقد..
پسر داییم با دوستم ساحل دارن ازدواج میکنن،امشب احتمالا نشونش میکنن :)
مغزم داره میترکه،سفارشات تلنبار شدن روهم..ویدیوهای آموزشی زبان و برنامه نویسی ی گوشه خاک خوردن...فکرم،ذهنم شده اون،تسلطی رو کارام ندارم..زندگیم تحت کنترلم نیست..
خدایا چی از این کهکشانت کم میشه اگه اون مال من بشه؟؟؟