"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

کارای خونه تکونی دیشب رسما تموم شد...

الان مامان مشغول تمیز کردن زیرزمینه..نهار نخوردیم هنوز،بابام رفته یه مراسم عقد..

پسر داییم با دوستم ساحل دارن ازدواج میکنن،امشب احتمالا نشونش میکنن :)

مغزم داره میترکه،سفارشات تلنبار شدن روهم..ویدیوهای آموزشی زبان و برنامه نویسی ی گوشه خاک خوردن...فکرم،ذهنم شده اون،تسلطی رو کارام ندارم..زندگیم تحت کنترلم نیست..

خدایا چی از این کهکشانت کم میشه اگه اون مال من بشه؟؟؟

+ جمعه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۰ 14:48 خانومِ سین :)