"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
خیلی ذهنم درگیره نمیتونم کارامو منظم کنم
جمعه غروب از خونه خواهری اومدیم...اونجا اصلا نشد آزمونارو شرکت کنم..
صبح شنبه برای چند نفرشون انجام دادم..بعد از ظهرش با دلشاد رفتیم بیرون و غروب برگشتم خونه
مامان بزرگم آب مروارید داشت،صبح یکشنبه باید عمل میکرد واسه همین غروب شنبه مامانم رفت خونه مامان بزرگم
آریَن و آریا کوچولو برادرزاده هامم اینجا بودن...مامان ک رفت من موندم و با دوتا بچه ی شیطون اووف نگم ک چ سخت بودااا
هرجوری بود اون شب تموم شد
صبح یکشنبه مامان بزرگمو عمل کردن همون روزم ترخیصش کردن..روز یکشنبه رو کلا از دست دادم همش مشغول کارای خونه بودم
البته واسه شام زن داداشم کوچیکم قورمه سبزی پخته بود برامون آورد خودشونم موندن واسه شام :)
روز دوشنبه هم صبح ساعت 9 بیدار شدم خونه رو مرتب کردم و نشستم پشت سیستم ی چند نفری رو تونستم انجام بدم
شبمش (که میشه دیشب) مراسم عقد کنون دختر عموم بود ولی خوب جز بابام کسیو دعوت نکرده بودن احتمالا بعدا بخان مراسم بزرگتری برگزار کنن
بابام رفت خونه ی عموم و من هیوام کباب سفارش دادیم و زدیم بر بدن!
امروزم ساعت 10 و نیم بیدار شدم طبق معمول اول کارا رو انجام دادم واسه نهارم سیب زمینی آب پز داریم
داداشم زنگ زده میگه تو وارد کردن نمرات دانش آموزام باید کمکم کنی :| ولی امروز حتما باید همشونو انجام بدم آبروم رفت واقعا
شبم احتمالا بریم ی سر ب مامان بزرگم بزنم
کاش زود پنجشنبه برسه
خیلی حس بدیه که مامانم خونه نیست
+آهنگ ساسی چی میگه این وسط،چرا سمیه آخه؟!! همون الکسیسو میگفتی دیگه لانتی