"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

سام علیک !

دیروز ساعت 6:30 زنِ دایی محمدم زنگ زد به گوشیم و گفت :شب با خونه ی دایی حسین میایم خونتون..

از اونجایی که در جریانید دایی های من  از اون مرفه بی دردا هستن جدیدا این دوتا داییم هر کدومشون ماشین خارجی خریدن بالای 700 میلیون

حالا جدای اینکه ی ماشین دیگم دارن :))))))))))) به همین مناسب میخاستن شیرینی بدن اومدن خونمون برای مامانم پارچه ی لباس کوردی آورده بودن.

آبجی بزرگمم زنگ زدیم بهش اونام اومدن..سرهم 19 نفر شدیم :)

خلاصه اینقد با دختر داییام گفتیم و خندیدیم که اصلا ی وضعی...حالا دختر داییام 20 سالشونه

با اینکه کل برنامه هام بهم ریخت ولی خب ارزششو داشت

فردام قراره بریم دورهمی خونه ی دوستم نرمین...راستش  بابام مخالفه ولی من که بهش راستشو نمیگم، هفته ی پیشم خونه ی شراره رفتیم گفتم میرم باشگاه خب چیکار کنم خودش مجبورم میکنه دروغ بگم..من بیشتر روزا رو تو خونم و پشت سیستمم  و واقعا گاهی وقتا دلم میخاد با دوستام باشم حالا اونجام کار بدی نمیکنیم فقط میگیم و میخندیم اصلا دلیل مخالفت بابامو نمیفهمم..مثل هفته ی پیش استرس دارم

 

+کتاب من پیش از تو رو شروع کردم به خوندن...خداااای من چقد خوبه این کتاب...یعنی غرق شدم تو داستانش ب حدی که شبام خوابشو میبینم دلم میخاد سریع سفارشارو انجام بدم و برم ادامشو بخونم

همین دیگر....

 

+ چهارشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۹ 15:39 خانومِ سین :) |