"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"

خسته شدم واقعا خسته به معنای واقعی!!!

عصر روز جمعه 99/5/24:

تازه داشتم سفارش انجام  آزمون ضمن خدمت معلمای استان کرمان رو شروع میکردم که از بابام شنیدم عهههه مامانم فرشای آشپزخونه رو برده حیاط میخاد بشوره..منم سریع رفتم تو حیاط که کمکش کنم(خیلی عصبی بودم چون بهش گفته بودم صبر کن بعد کنکور داداش و کارای من...)  بهشم گفتم چرا با باقی فرشا نمیدی قالی شویی میگه اینا کوچیکن کاری ندارن خودمون میشوریم...هیچی خودمو کنترل کردم ک غر نزنم که بعدش پشیمون بشم..ساعت حدود 10 شب تموم شدیم.. بعدش داداش وسطی زنگید گفت بیاید خونمون خواهرام اومدن شمام بیایید من و هیوا نرفتیم مامان اینا رفتن وما نشستیم فوتبال دیدیم و 8تایی شدن بارسا توسط جناب بایرن رو جشن گرفتم..هیوا نزدیک بود گریه کنه شبش رفتم حموم و...

روز شنبه99/5/25:

صبح ساعت10 با سر و صدای مامانم بیدار شدم دیدم با خواهرم مشغول شستن کل ظرفای آشپزخونن..منم نزاشتم چون خواهرم پریود بود و مامانمم کمر درد داره..تا ساعت 2 ظهر یک راست فقط ظرف شستم اونام خشک میکردن..از این ورم معلما زنگ میزدن که ای وای آزمونمون چی شد..بعد از ظهرش خواهرم رفت خونشون و مامان خودش تنهایی مشغول تمیز کردن آشپزخونه شد و منم مشغول کارم تا شب..شبم بعد باخت من سیتی  وحید پیام داد و دوباره باهم آشتی کردیم تا ببینیم چی پیش میاد :)

یکشنبه 99/5/26:

از این طرف مشغول انجام سفارشا از اون طرف مشغول کار آشپزخونه هوووووف...تو خونه ی ما هر کی نگران کار خودشه اصلا براشون مهم نیست بقیه هم حق دارن ب کارهای خودشون برسن.وقتیم اعتراضی میکنم مامانم سریع میگه من کاری به تو ندارم خودم انجامش میدم کسیم نیست بگه آخه مادر من تو خودت تنهایی انجام بدی که بعدش آه و ناله و کمر دردت برای منه بدبخته...حقیقتا کسی درکم نمیکنه... 

دوشنبه 99/5/27:

صبح ساعت 9 بیدار شدم با اینکه فقط3 ساعت خوابیده بودم..داداشم زنگ زده میگه برای شام بیایید خونمون.. مهمونای عروس جدیدمون از تبریز اومدن و اینا..منم یکم از کارامو انجام دادم و قسمت آخر همگناهو نگاه کردم و شب رفتیم خونه داداشم و خوش گذشت اونم با فارسی حرف زدنِ من با تورکا :) که فقط میخندیدم...شب اومدیم خونه ساعت2 با وحید پیام بازی کردیم تا5 همشم چرت و پرت میگفتیم 

سه شنبه 99/5/28 یعنی امروز:

ساعت 1 بیدار شدم  دیدم مامان مشغول تمیز کردن راهروه ..ای خداااااا امروزم کار تعطیل...اینقد تماس گرفتن سرسام گرفتم 

کارای مشتری....وجود وحید...کمک به مامانم همه اینا باعث شده ذهنم آشفته بشه...هزار بار خودمو لعنت کردم که چرا این آزمون معلما رو قبول کردم اینقد کارش زیاده مراحلش زیاده که اصلا ارزش وقت گذاشتنشو نداره پولشم اصلا اینقدی نیست که آدم دلش بهش خوش بشه :(

نهار نخوردم..نماز نخوندم... ورزشم نمیکنم...هیچی اصلا...الانم باید برم کمک مامانم خودش دلش به حال خودش اصلا نمیسوزه که ! 

+خدایا هلپ می پلیز

++چقد غر زدم ولی یکم آروم شدم :)

+ سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۹ 18:1 خانومِ سین :) |