"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
بعد 27 روز دوباره برگشتم!
نگران نباشید جسمم خوبِ خوبه :) اما روحم....
میام مینویسم از این مدت:)
امروز مامانم طبق عادت هر سال رفت خونه مامانش برای کمک به خونه تکونی...هنوز با این سنش باید بره اونجا
جالبش اینه دوتا خاله هام نمیرن فقط مامان من انگار دخترشه بدم میاد ازشون
حالا خوبه زن داییام هستن کمک کنن!
من و داداش و بابام برای نهار کباب سفارش دادیم
بعدشم من قسمت جدید همگناه رو دان کردم و دیدم و بعدش ورزش کردم
مامانم برگشت خونه اینقد خسته بود که شام نخورده خوابید!
احساس میکنم افسرده شدم :)
+وب کسی برام باز نمیشه،کامنتارو تایید میزنم نمیشه،وب خودمم ارور میده.. شت به معنای واقعی با ذکر صلوات این پستو راهی میکنم!