"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
اما ماجرای دیگه که مربوط به خودمه
روز جمعه مشغول مرتب کردن لباسای بعد عروسی بودیم گوشیم زنگ خورد دیدم ب(همون پرستاره)
منم اول جواب ندادم..چون روم نمیشد خواستم پیام بده..نیم ساعت منتطر موندم دیدم پیام نمیده خودم تماس گرفتم..آقا این صداش خیلی بد بود
!! گفت قرار بزاریم گفتم باشه شنبه بیکارم میتونم.گفت پس شب تلگرام بهم خبر بده ساعتشو..
منم عمدا پیام ندادم..والا:) دیگه شبش خوابم برد یهو ساعت 2 شب بیدار شدم دیدم پیام داده کی میتونید بیاید گفتم ساعت شش میتونم...
صبحِ شنبه که بازار بودم پیام داد ساعت شش کافه تایم و آدرسو برام فرستاد..
خلاصه منم تیپ آبیمو زدم و رفتم کافه..با دوستش اومده بود..دوستش شروع کرد به چرت و پرت گفتن که تهش این بود..این آقا ب میخواد با 25 سال سن بره کاندید بشه برای شورا و منو هم قانع کردن که بیام تو گروهش..لابه لای حرفاشم فهمیدم که ب سال 93 پدرشو تو ی سانحه از دست داده ...ولی من مخالفت کردم و گفتم من کلا مخالف انتخاباتم و این جور کارا..اما تو کمک هاتون همچنان شرکت میکنم..
یه چیزی بگمممم
من کلا عادت دارم وقتی با جنس مخالف میحرفم تو چشاشون نگاه نمیکنم کلا بهشون نگاه نمیکنم سرم پایینه آقا مثلا من خیلی مومنممممم (تف به ریا!)دیروزم یه لحظه سرمو بلند کردم نگاش کردم که بهش بگم وارد اینجور کارا نشو...آقا این نگاهمون که بهم برخورد کرد شت یه جوری شدم
عاشق و اینا نه هااا یه جوری دیگه :| مثلا دلم سوخت براش از این حسا