دیروز اصلا روز خوبی نبود...

صبحش ساعت ده بیدار شدم یه کم از کارامو انجام دادم و مجدد خوابم برد بیدار شدم نهار خوردیم و ظرفارو شستم و میوه هایی که بابام آورده بود و شستم خواستم بیام سراغ کارام که صدای آیفون اومد...زن داداشم بود تنهایی اومده بود اینجا..حدس زدم که دعواشون شده چون زن داداشم اصولا تنهایی اینجا نمیاد..همین که اومد سلام کرد و شروع کرد به گریه کردن منم اومدم اتاقم اصولا تو هیچ کاری دخالت نمیکنم..اگرم بخوام دخالت کنم کسی آدم حسابم نمیکنه

زن داداشم اینقدر گریه کرد ،مامانمم پا به پاش گریه میکرد (همیچن مادر شوهریه مادرم! :) ) بابامم دلداریش میداد.. زن داداشم یهو حالش بهم خورد گلاب ب روتون استفراغ میکرد و سردرد گرفت..منم رفتم سرشو ماساژ بدم تب داشت..اینقد ترسیدم گفتم کرونا نداشته باشه رو دربایستی داشتم نتونستم برم دستامو بشورم !! دوباره که حالش بهم خورد رفت بیرون سریع دستامو شستم و همه جارو ضدعفونی کردم لحظه به لحظه حال زن داداشم بدتر میشد هرچیم زنگ میزدیم به داداشم جواب نمیداد بلاخره بعد هزار باز زنگ زدن جواب داد و اومد اینجا دوتا پسرشم آورد و زن داداشو بردن درمانگاه ...بهش سرم زدن حالش خوب شد برگشتن خونه..مامانمم سریع براش سوپ درس کرد..

خلاصه اینکه داداشم رفت خونشون و زن داداشم موند اینجا...

کلا خانواده ی ما نقش شورای حل اختلاف زوجین رو داره خواهرام دعوا میکنن خونه ما!..داداشم دعواشون، میشه خونه ی ما!...کی؟؟! خونه ی ما...کجا ؟؟! خونه ی ما. مدرسان شریفیم!

الانم میخام برم نماز ظهرمو بخونم خاک تو سرم کنن یه هفته است نماز نخوندم موندم این نماز حالمو خوب میکنه چرا نمیخونمش به موقع؟!!!

آریا کوچولوم(یه سال و نیمشه) کنارم دراز کشیده گوشیم دستشه کارتون میبینه،آرینم رفته حموم..حموم خونه مادربزرگشو دوست داره...مامانم و زن داداشمم در حال غیبت کردنن تو آشپزخونه

+خداییش همیشه دلم میخواد خانوده ی همسر آیندم مثل ما باشن خیلی مهربونیم با عروس از خودمم نگم..یه خواهر شوهر درجه یک:) همچین  از برادر زادهام مواظبت میکنم حد نداره!! همین دیروز که زن داداشم درمانگاه بود رفتم مای بی بی آریا عوض کردم قشنگ وقت شوهر کردنمه!

++سامانم دیشب پیام داد سه تا عکس فرستاد و گفت سلام عزیرم من برگشتم از روستا..جوابشو ندادم..باز پیام داد سمیه؟؟!! بازم ج ندادم گفت نمیخای ج بدی بازم ج ندادم بیشعور!!