"بـه نـام تو که تنها امید روزهای تاریک زندگیمی"
|
به طرز فجیعی دلم میخاد هرچی تو دلمه رو بنویسم تا بلکه آروم شم!!
روز جمعه(9/12/98):
من و مادرم وخواهرم رفتیم خونه ی داداشمو تمیز کنیم..البته چون تابستون بیشتر تمیزکاریشو انجام داده بودیم خیلی کار نداشتیم یه گردگیری و جارو برقی لازم داشت که انجامش دادیم..چن تیکه از وسایلش مثل فرش و پشتی هاش تو اتاق من گذاشته بودن که همون روز با وانت آوردنش خونه ی خودش..
توضیحات لازم:
خونه داداش بزرگم و این داداشم و خواهر بزرگم هرسه تاشون از ساختمونای مسکن مهرن تو یه محله که فقط بلوکاشون باهم متفاوته :) و اینکه با توافق داداشم و نامزدش هر کدوم عهده داره چن تیکه از وسایل خونه شدن که فشار به هیچکدوم وارد نشه!
روز شنبه(10/12/98):
امروز بود که فهمیدیم خواهر بزرگم سرماخورده و هممون استرس داشتیم نکنه کرونا گرفته
صبحش ساعت 9 عروسمون از شهرشون خانوادگی اومدن اینجا و جهازشو آوردن....وااای اینقد وسایل خریده بود 15 میلیون خرج کرده بودا حالا یخچال و فرش و تلویزیونم داداشم خریده بود!!!! بعد اینکه من و مادرم خونه موندیم تا نهار آماده کنیم براشون...ساعت حدود 3 برگشتن خونه ی ما و نهار خوردیم و بعدش همگی رفتیم کمک خونه داداش و بلاخره ساعت 12 تموم شدیم اونا برگشتن شهرشون و مام اومدیم خسته و کوفته خوابیدیم